رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

روزها و شب هام هنوز همونجور میگذره و انگار هیچ چیزی هنوز تغییری نکرده. نه ماه ازین حالم میگذره... نه ماه... میم رفت و اومد من رفتم ایران و اومدم و هزارتا چیز تو زندگی تجربه کردم.. ولی زندگی تخصصی و شغلیم نیم قدم جلو رقته... مثل همه ی زندگیم وقتم رو و زمانم رو دادم دست ادما.. با دنبال کردن حاشیه ها.. با دنبال کردن فضای مجاری... با پذیرفتن مهمون از این ور و اون ور... زمان... چمه؟ مشکلم چیه؟ آیا باید میم برای همیشه از زندگیم بره؟ اون وقت مشکلام حل میشع؟ این حالم روی مخ اونم هست... گرچه شاید این حالم اصلا با اون شروع شد.. از اکتبر پارسال درست از وقتی که از پیشم رفت... حق داره الان اون پارتنری نمیخواد که مثل جلبک زندگی کنه.. که فعال نباشه... 

خدا کنه این روزشمار به زودی تموم شه... خدا کنه بیشتر ازین طول نکشه...

چمه واقعا؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۲ ، ۱۶:۲۷
پریسا

روزها رو یکی یکی از دست میدم و این مرض انگار قراره تا ابد باهام باشه. درومدن از سیاهچاله هیچ کار راحتی نیست و انگار هیج وقت نبوده. انگار همیشه محکوم بودم به دست و پا زدن. محکوم به منتظر چیزی بودن که عالی باشه که بیاد و صدام کنه و زندگی رو شروع کنم. 

چهار سال از بودنم توی آلمان میگذره و من هنوز که هنوزه توی لاک خودمم. روهای بد میگذرن یا بهتره بگم روزها بد میگذرن و روزهای خوب که تعدادشون اندکه هم میگذرن. چیزی که باید بیاد در پی این گذشتن ها نتیجه است. نتیجه ای که انگار اومدنش رو انداختم عقب. نتیجه ای که انگار با وجود زیاد خواستنش هی و هی پشت در نگهش میدارم. نمیدونم کی و کجا سر این قصه کج میشه به اون سمتی که باید. به اونجایی که باید. فقط میدونم چیزی خیلی کم سو و کوچیک درونم زندگی رو صدا میزنه. زندگی رو دنبال میکنه. هلم میده به سمت دنیا و سر پام نگه میداره. کاش زور اون چیز بیشتر شه کاش بچربه به همه ی کرختی و خمودگی و افسردگی این روزها. کاش از پس زندگی بر بیام و بتونم شاد باشم. بتونم شادی عمیق درونی داشته باشم. 

 

راه نجاتم احتمالا کتابخونه است. احتمالا باید هر روز بیام کتابخونه و هر چند کم هرچند یواش و هر چند کوتاه برم جلو. مثل امروز که از صبح تا حالا نهایت کاری که تونستم بکنم همین نشستن ابنجا و فرستادن سه تا ایمیله که مدت ها و هفته هاست توی ذهنم باید فرستاده میشد و هی نمیشد کهه بشه...

 

زندگی زورش رو میزنه. اون روی خوبش رو میگما به نظرم زورش رو میزنه که بچربه و ادامه پیدا کنه. برای غلبه به دنیا. برای غلبه به سرنوشت...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۲ ، ۱۸:۲۱
پریسا

روزهارو با خودم سر میکنم. رابطم با میم دیگه خوب نیست انگار دیگه هیچ ذوقی ندارم. چرا؟ چون خیلی چیزا. چون نا امیدم کرده. وقتی غمگینم میگه چرا همش  پایینی وقتی انرژی م بالاست میگه چرا هایپری. نا امیدم. و خب نمی خوام هم از دستش بدم. 

بعد از حسام دوبار سعی کردم تراپی رو شروع کنم. هر دو دوتا خانم زن. خوب نبودن. تو هر دو دفاع داشتم به نظرم ادای تاثیر گذاری در میوردن بیشتر. به نطرم خیلی کلیشه بود جلسات. امروزیه که خیلی جالب بود. تو یه ساعت ۴۰۰ تا یرچسب زد بهم. بدون شناخت. حالت صداشم خیلی مصتوعی عوض میکرد. خیلی به زور تحملش کردم. انگار بیشتر از تراپیست دلم روانکاو میخواد. یکی که بره تو دل وجودم و بذاره با هم کشف کنیم که چمه. 

 

روزها سخت میگذرن. از پارسال تا الان انگار سه سال گذشته. تجربم از ادما عوض شده. پول دراوردم. سرکار رفتم . با این حال وقتی الان به حال خودم تگاه میکنم چیزی نمیبینم جز همودگی و عدم کنترل روی زندکی انگار این زندگیه که روی من سواره به جای من روی زندگی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۰۲:۵۲
پریسا

دارم از ته چاه افسردگی فریاد میزنم...

میم رفت و من دوباره اینجا تنها شدم. دوباره طعم زندگی مهاجرت تلخ شد... خوب فهمیدم که بودن یه نفر دیگه و خو کردن بهش چقدر میتونه زندگی اینجا رو عوض کنه. و اینکه چقدر به میم خو گرفتم. چقدر همراه خوبیه و چقدر زندگیم ازش  پر شده. وقتی رفت خیلی جاش اومد. خیلی همه چی بوی اونو داشت. درست مثل فیلم ها و کتاب ها. جاش خالی بود. جاش خیلی خالی بود. جای لباساش. مسواکش. کبفش.. جاش روی تخت. حتی  جرات نمیکردم که برم روی تخت. از فرودگاه که برگشتم سه چهار ساعت توی شهر چرخ زدم فقط برای اینکه جرات نداشتم برم خونه و دلگیری خونه رو ببینم. 

خیلی ضعیف تر از اون چیزی ام که فکر میکردم. باید دوباره بلند شدم باید با برنامه یه چیزایی بسازم که فقط برای خودم باشن. که بودنشون به بودن کسی توی زندگیم ربطی نداشته باشه. آدما... تفریحات... لوازم. اروم و اروم باید زندگی رو یاد بگیرم. 

اما اعتراف میکنم خیلی سختمه. سختمه از جام بلند شم. سختمه حواسم رو با چیز دیگه ای جز سریال و قصه پرت کنم. سختمه به زندگی برسم. آه که این حفره ی امنیت و صمیمیت چقدر درون روحم بزرگه. چقدر همه چی حولش میگرده.. 

" حق من از زندگی ولی این همه حسرت نبود انصافا!" کجارو اشتباه رفتم؟ فک کنم همون اول که نرفتم فیزیک بخونم توی شریف. از همونجا شروع شد. از همونجا انقدر همه یچی ناجور بود که هر چقدر که توی این ده سال سعی کردم راه و کج کنم و به مسیر اصلی برسم فقط بیشتر و بیشتر طول کشیده...

نمیدونم شایدم اگه بیشتر و بیشتر پیش برم یه روزی بگم باید همه ی این اتفاق ها میفتاد. خدا میدونه. 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۱ ، ۱۶:۲۶
پریسا

28 سال خودم را با هویت ایرانی شناخته ام. خیلی وقت ها برایم سوال بوده که چرا؟ اصلا این هویت چیست؟ هویتی که مادام باعث رنجم شده. از کشور از هموطنان و خانواده... 28 سال تلاش کردم دنبال جایی بگردم که به آن تعلق دارم و این مهم هیچ وقت محقق نشد... 

تا به امروز! تا جوانه زدن رویایی درون این دهن پریشان و گمشده. رویایی که کشوری را تصور میکند که دموکراتیک است. کشوری که شاید مشابه آلمان فدرال باشد. با استان هایی که هرکدام هویت خود را دارند از آذربایجان و کردستان تا بلوچستان و خراسان. کشوری که هر کدام ازین مردمش حق تحصیل به زبان مادریشان را دارند. حق افتخار به آیینشان. کشوری که هیچ فردی به دلایل سیاسی و بر هم زدن امنیت ملی در زندان نباشد... کشوری که از پلیس و ارتشش نترسی. جایی که همه با هم برابرند و اقلیت ها با کمی تلاش حقوق خود را به دست می اورند. جایی که قانونش راه رسیدن به این حقوق را ممکن میسازد...

از تصور ایرانی بدین شکل تمام وجودم پر از شعف میشود. قلبم به تپش میافتد و انگار که ناگهان دنیا شکل دیگری میگرد. انگار که ورق برمیگردد و یک آن ایرانی بودن زیبا میشود. یک آن نیمی از مشکلات روزمره ام حذف میشود.. روحم آرام میشود...

من امروز رویایی دارم که تازه متولد شده... این رویایی است که من جهت میدهد...این رویایی است که دنیا را تکان خواهد داد...

من حالا رویایی دارم که غیر ممکن نیست!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۲
پریسا

حال من را اگر بپرسی زرد است و سرخ و است و رقصان زده ... خزان بر شاخ و برگ دل زده! در باورم نمیگنجد که کورسو های این امید هم دارد از بین میرود...

دروغ چرا عزیزکم... این امید این نور تاریک و بی جان همه ی آن چیزی بوده که در این روزها برای ادامه دادن به آن چنگ زده ام... بعد از خاموش شدنش هیچ نمیدانم هیچ نمیدانم تکلیف این زندگی چه میشود... 

اخ عزیزکم دلم مثل انار رسیده دارد میترکد ... دارد حیف میشود... خونین است... تا دق کردن فاصله ای ندارم...

دلم میخواهد بزنم زیر میز و برای خواست دل هر آنچه که باید کنم. اما خوب میدانم این دردی را دوا نمیکند... میدانم که مشکل ریشه ای جای دیگریست... میدانم که این ها همه بهانه است. میدانم که هجران، دوری و غیره همه بهانه است... باز هم در جای اشتباهی از جهان ایستاده ام... باز هم دلم با سرخوشی خود تمام این مسیر صعب العبور را به تنهایی بالا رفت. باز هم پیش قدم شد... اما اینبار... اینبار... واقعا این بار ...اینبار ... اینبار...

آه خورشید هیچ وقت در قلب من طلوع نخواهد کرد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۱ ، ۱۵:۰۴
پریسا

این حس که باید اینو تموم کنم که اون یکی رو دنبال کنم تموم وجودمو انگار داره آزار میده. عصبانی ام ناراحتم و استرس خیلی زیاد داره اذیتم میکنه. از یه طرف حس بیهودگی که اینو باید تموم کنم. از یه طرف حس مجبوری و این که اگه نتونم اون یکی رو دنبال کنم چی؟ تهش چی؟ با همین وضعیت میخوام زندگی کنم؟ خدا میدونه.  

حس ناتوانی میکنم. تناتون برای مدیریت گذران زندگیم. ناتوان برای زندگی کردن. شوقی برای غذا خوردن ندارم. هر کار کوچیکی مربوط به زندگی داره برا تبدیل میشه به یه مشکل بزرگ. به یه مشکل غریب. از صبحونه خوردن و غذا درست کردن بگیر. تا درس خوندن تا دوست پیدا کردن تا پول دراوردن و ورزش کردن. همش برام سخته. برام سخته که حواسم به همه چیز باشه. برام سخته که بخوام با بودجه ی محدودی که دارم همه چیز رو مدیریت کنم. 

بزرگ شدن این بود؟ مثل این که اره. احتمالا اینا برای همه سخته و اونا انرژی شون رو از جای دیگه میگیرن. مثلا ز انرژی ش رو از دوست پسرش و زیباییش میگیره. مثلا الف از بودن خوائش اینجا. مثلا نون و ف از وجود دوسپسرشون. انگار به نیروی محرکن اینا برای این کخه تو رو برای زندگی کردن هل بدن. تنهایی همه ی اینا سخته. انگار یکی باید باشه که هلم بده و باهام فعالیت هارو ببره جلو. اما نمیره. اما نیست. اگرم باشه موقته. اگرم باشه نمیاد که بمونه. و چقدر به حضور این یک نفر ادم در زندگی نیاز دارم. چه قدر از گفتن این اتفاق ساده میترسم. چقدر گفتن این سخته که اقا من تنهایی خودم از پس همه ی کارای زندگی برنمیام....

من تنهایی از پس همه ی کارها برنمیام....

دلم میخواد با عشق و علاقه ی تمام کارم رو بکنم. به انگیزه ای یه نیرویی چیزی بکشدتم بیرون از این کرختی که درم بیاره. دلم میخود پول داشته باشم. پول داشته باشیم. کول باشیم کارای عجیب و هیجان انگیز بکنیم. منم دلم شهرت میخواد منم دلم... این زندگی چیه واقعا؟ این همه تلاشم برای این که ازین زندگی یه چیزی بسازم چیه؟ این اجباری که باید تاثیر گدار باشم و تو زندگی کاری کنم که حتما خوب پیش بره. که حتما یه خدمتی به زندگی کرده باشم از کجا میاد؟؟؟

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۷
پریسا

دیشب الف اومده بود پیشم. الف سه سال از من کوچیک تره، تقریبا هم سن منی که اومده بودم المان. الف توی این دوماهی که آلمان بوده خیلی جا افتاده، خیلی معاشرت میکنه خونه ی بزرگ یه خوابه داره . با ادما دوست شده و میره دیت. من اما این مدلی نبودم من وقتی اومدم درگیر بودم من انگار همیشه درگیر بودم و انگار هیچ وقت این درگیری درونیم تموم نشده. من وقتی اومدم میخواستم تغییر رشته بدم. من وقتی اومدم سه ماه بعد کرونا شد و بسیار ترسیدم بسیار در خودم فرو رفتم و انگار بعدش سریع بزرگ شدم. من وقتی اومدم دلم شکسته بود. بی کس بودم و کسی رو نداشتم. الف خانواده اش مونیخن. الف اینجارو خیلی راحت تر پذیرفته. الف وضعش از من خیلی بهتره و تمام مدتی که اینجا بود داشتم خودم رو سرزنش میکردم. میگفتم تو هنوز حتی بعد سه سال هم مثل اون نیستی...

و صبح باز هم از زندگی ترسیدم از این که زندگی اونطور که باید پیش نره و از اینکه من نتونم درست حسابی تغییر بدم... 

و اینکه چقدر هنوز باید تلاش کنم و واقعا کاش یه راهی پیدا کنم که پول بیشتر بیاد تو زندگیم....

من میترسم من عمیقا تنهام. و من دیده نمیشم....

ترسهایی که این روزها باهاش دست و پنجه نرم میکنم. کارهایی که براشون تلاش میکنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۰۱ ، ۱۴:۱۳
پریسا

امروز یکی از اون روزای سخت بود. امتحان دادم . بازم امتحانی که فکر میکردم تا حد خوبی بلدم. ولی سوالا یه مدلی بود که انگار طراحی شده بود از قسمت های نا مهم بیاد و فقط از یه بخش. که اگه اون بخش رو بلد نبودی خیلی بد میشد. و تقریبا این اتفاق برام افتاد. سخت بود امروزو بگدرونم. اومدم خونه و خوابیدم که بگذره. 

تنهایی خیلی ادینم میکنه اینجا... باید خودم رو جمع کنم و به یه کارایی برسم. به پروژه ها. این دو هفته هم سخته...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۱ ، ۰۱:۲۰
پریسا

بعضی وقتا میرم پست ها و استوریهاشون رو نگاه میکنیم. خاطراتشون رو میبینم. و با خودم فکر میکنم که اگه بودم الان شاید بهشون تعلق داشتم... و بعد فکر میکنم من چی دارم؟ اگه اونا خوشحالن، اگه همه چیشون سر جاشه. اگه براشون دنیا طبق میلشون میچرخه. من چی دارم؟ تو این قصه اصلا دلم نمیخواد بازنده باشم. دلم میخواد همیشه اونا باشن که نگاه کنن و بگن و به به پریسا به کجا رسیده که چقدر حالش خوبه و برای نداشتنم حسرت بخورن. و من کجام؟ کل اون مسیر رو از 5 سال پیش تنها اومدم. تنها ساختم. ترک شدم. دوست داشته نشدم و باورم نکرده کسی. الان کجام؟ جلوترم؟ نمیدونم. همه ی اون ادم ها که حرف از ایران موندن و ساختن میزدن. حرف از اینکه از خانواده کمک نگرفتن و فلان. الان با پول خانواده تو یه جای خوب تهران دارن زندگی میکنن. دور هم جمع میشن و جشن میگیرن. جشن دادن ازمون زبانشون. همه ی اون ها که یه روز دغدغه های من رو مسخره میکردن حالا توی همون مسیرن و این خنده داره باید خندید بهشون. باید که رنگ قهوه ای رو بگیره روی سرتاپاشون. من نیستم اون یه ادم. اما دوست دارم بقیه ی ادم ها همین قدر بی ارزش ببیننشون. 

میترسم. میترسم که اونها هم بیان توی این مسیر و سختی هایی که من کشیدم رو نکشن. باید بکشن باید خیلی بیشتر سختی بکشن. انگار یه جنگ نا خودآگاه دارم توی ذهنم باهاشون. یه جنگی که فقط با سختی کشیدن و پشیمونی اون ها خنثی میشه. با غلط کردم گفتناشون. 

این احساسات انسانی نیست؟ چرا هست بنطرم. من ضرری به کسی نمیرسونم. فقط دلی که شکستن و زخمی که خوب شده این هارو براشون میخواد. دلم میخواد اون آهی که گفت باباش گفته دنبالمون میاد اگه چیزی که من میخواستم باشه، دوست دارم اون آهه دنبالشون باشه. تا یه مدت خوبی اون آهه دنبالشون باشه. مگه نه این که اخرش هم اون چیزی که با بهونه حرف باباش دل من رو شکست ادامه نداده؟ 

من خودم رو ساختم توی این چند سال. شکستم. فرو ریختم و روزای کاملا سیاهی رو پشت سرم گذاشتم. من دیگه اون پریسا نیستم ولی اونایی که پارسال دیدم ذره ای تغییر نکرده بودن. همونقدر لمپن و بسته. کاش هیچ وقت نزدیکم نشن دیگه...

و کاش من اروم بگیرم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۴۹
پریسا