رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

من اینجا رو درست کردم تا ازخودم از اتفاقا و از فکرام راجع به خودم، زمین و زمان بنویسم. امید دارم تهش که رسیدم اینا رو بچسبونم به هم بگم ببین چی شد اینجا رسیدی؟ و بعدش چشمامو ببندم و برم برای همیشه.

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

حالا قریب به 31 ماه از شروع زندگیم توی آلمان میگذره. دوره ای که حداقل 10 ماهشو ایران بودم. یعنی من 21 ماه توی آلمان زندگی کردم. دوره ای که بسیار بالا و پایین داشته. الان که نگاه میکن انگار هیچ وقت نمیدونستم دارم چیکار میکنم. میخواستم بیام. از همون اول میخواستم اینجا باشم بیشتر از هرچیزی. زندگیم داخل ایران پر بود از فعالیت گرچه با سردرگمی. اینجا یهو خالی شدم. منفعل شدم و انگار برام مهم نبوده که اینجا چی داره میگذره. که خارج چه شکلیه. یه سری کارا کردم که انگار داشتم بهشون چنگ میزدم تا بتونم بیام روی آب. زدم. چنگ زدم و اومدم روی اب و کم کم باید ببینم کجا میخوام برم و چیکار میخوام بکنم. شاید برای همه ی این کارا دیر باشه. شاید هنوز تکلیفم نا معلومه. ولی یک دفعه متوجه شدم ک زندگیم توی اینجا هیچ اتصالی نداشته. اتصال به ادما به کارها و زندگی. امروز یه احساس خالصی داشتم و انرزی خاصی برای انجام کارها که برام غریب بود. و این بنظرم از اتصاله میاد. از مهمونی پریشب. از 8 ساعت کار و سر پا بودن دیشب. وصل شدن به زندگی . به زندگانی. دارم اینجا جا میفتم؟ 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۴۳
پریسا

تو راحت دلم رو می‌شکوندی...

این قبول نیست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۵۵
پریسا

با خودم فکر میکنم که دوره ی تراپیم تموم شده. یا شایدم بزرگ شدم و خیلی از مشکلات نا خوداگاه حل شدن. ولی مشکل اساسی ای که الان تو زندگی دارم نظم نداشتن کارهامه. عدم تمرکزو توجهمه. این که نمیتونم با خیال راحت زندگی کنم و اداپته بشم. به موقع برم یه قدمی بزنم. کارهارو زودتر از ددلایناشون تموم کنم و خلاصه از زندگی لذت ببرم. تراپی جواب نمیده. یعنی اونطوری که من دوست دارم پیش میره. رابطمون شده شبیه وقتی که من غر میزنم و یکی میاد میگه به خودت سخت نگیر  و تو این همه سختی کشیدی و فلان. اره سختی کشیدم. ولی مگه بقیه نکشیدن؟ چرا من بند نمیشم؟ چرا از زندگی لذت نمیبرم؟ این حرفها هی تکرار شده. هی همدردی شده. ولی ایا مشکل من رو حل کرده؟ نه! من هنوز همون پریسام. همونی که برای ازمونای قلمچی کل هفته کاری نمیکرد و ئنج شنبه 13 ساعت درس میخوند. همون پریسایی که ساعت مطالعتیش تو طول هفته هیچ وقت به بالای 28 ساعت نرسید. همون پریسا که هیچ وقت سرکلاسای دانشگاه حواسش نبود و یهو شب امتحان میترکید. که کلاسا رو ضبط میکرد که بعدا گوش بده. من هنوز همون پریسام. ددلاینا رو دقیقه اخر میرسونم. کلاسا رو ضبط میکنم. چون فکر سر کلاسا جا میمونه. (البته این یکم بهتر شده به خاطر تکنوولوژی ایپد و داشتن اسلایدا از قبل). ولی هنوز همون پریسام که ساتها کاری نمیکنم و زندگی مفید رو مستقیم میریزم توی سطل آشغال.

فکر میکنم مشکل این روزام از عدم اتصاله. عدم اتصال به آذمها و نیازهای اساسی زندگیم. نداشتن پول و کار. نداشتن خانواده و دوست کنارم. پارتی رفتن. تفریح کردن و به ادما وصل شد. توسل به هرچیزی که به طبیعت و ذات افرینش وصلم کنه. رفتن به طبیعت. برگردوندن زندگی به روال عادی. 

محمد میگفت دوس نداره فضای کارش و درسش و تفریحش یکی باشه. برای من اینجوری شده. پر بیراه هم نمیگه. انگار همه ی فضا ها برام یکین. رو همون میزی که کار میکنن صبحونه و نهار و شام میخورم. روهمون میز درس میخونم. همون جا فیلم میبینم. با تلفن حرف میزنم. همون میز که کنار تختمه. 

بنطر میاد لازمه خودم رو وصل کنم و هرچند سختمه خودم رو به ادما وصل کنم. دوست ندارم با پاکستانیا و هندی ها و چینی ها دوست بشم. اونا با ایرانیا چه فرقی دارن؟ به تعداد کافی ازین دوستا دارم. برای قوی تر شدن باید برم اددمای کشورای دیگه رو پیدا کنم. ببینم الگوی اونا برای زندگی چیه . اونا چطور زندگی میکنن که خوشحالن. اونا چجوری میتونن کمکم کنن؟ دروغ چرا تهشم انگار دارم به اونا ارزش بیشتری میدم. ولی نه! از ساختار فرهنگی و همزیستی اونها بیشتر خوشم میاد از شعورشون. شعور زیستن کنار ادمای دیگه و احترام گذاشتن. شعور قانونمندی و اینها....

باید خودم رو به جهان وصل کنم. 

چند وقت پیش توی دفتر خوابیده بودم. خواب بدی دیدم. خواب خیلی بد. توهم توهم بود. چندین بار توی خواب از خواب بیدار شدم و باز خواب بو. چنگ میزدم بیام بیرون و نمیتونستم. خیلی هم اتفاقای خوبی داشت توی خواب نمیفتاد. تا این که با صدای موسیقی صحنه که نوید گذاشته بود بیدار شدم. وصل شدم به جهان. توصیف اون حال برام سخته. ولی تجربه ی نزدیک ترش وقتیه که کارای معمولی میکنم و حالم خوبه. وقتی میرم تیاتر یه ایرانی رو میبینم. دوستم رو میبینم و روتین زندگی برام نمایان میشه. یه روتین که توش درس وقتی میای خونه با کسی حرف میزنی. که به ترک دیوار میخندی. که اغوش داری که عشق داری، فرقی نمیکنه چه بدی چه بگیری. یا مثل وقتی که با هر سه زن توی تیاتر معتمداریا اشک ریختم. همونجا که حس کردم چه خوبه که ایرانیا جمع شدیم و باهم داریم گریه میکنیم و از درد مشترک حرف میزنیم. همونجا وسط گریه هام فهمیدم که چقدر که چقدر سبک شدم . که کلید راه زندگیم همینجاست انگار....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۱
پریسا

زمدگیم سراسر شده نوسان. نوسانات بین خمودی و انگیزه، بین غرق در عشق شدن و احساست نا شایند دوست نداشته شدن. تا کی میتوانم ادامه دهم؟ نمیدانم. امروز را با زور ئختن کتلت و گوش دادن به ئادکست ئرسه درباره ی بوکوفسکی از سر گذراندم. کسی نمیداند... کسی نمیداند این هم از همان قصه هایی ست که بی سرانجام رهایش خواهم کرد یا نه. یا حتما ادامه اش خواهم داد. امروز این بوکوفسکی بود که از جایم بلندم کرد به زندگی ادابدهم. به امید ها و دویدن ها. به ادبیات. 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۳۶
پریسا

خدایا بهم صبر بده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۴۲
پریسا

چیزی برای گفتن ندارم. مدت‌هاست که روایت آنچه در درونم می‌گذرد را شخصی می‌دانم. آنقدر شخصی که در شریک شدنش احساس خساست می‌کنم. 

کلمه که از گلویم در می‌آید تا به لب‌هایم برسد و رها شود، قلبم می‌لرزد. از این که دیگر با من نیست. که می‌رود، که پخش می‌شود که ثبت می‌شود و هرگز نمی‌توانم پسش بگیرم. 

اما در اندرون من خسته دل واقعا چیزی هست که به دیوار می‌کوبد و می‌خواهد با شما سخن بگوید. می‌خواهد بگوید که فهمیده این زندگی دوروزه ارزش سخت گرفتن‌هایتان را ندارد. ندارد. ندارد و ... ندارد! این را تکرار می‌کند روی ضربانی که به دیوار سینه‌ام ضربه می‌زند. 

گیریم که گفت، گیریم که من هم لپ کلامش را به احساسات و کلمات شرین پارسی بزک کنم. زندگی آسان می‌شود؟ می‌گوید که می‌شود، می‌گوید که تا رسیدن به گنج 5 ضربه‌ی دیگر کافیست. اما من؟ می‌ترسم. اگر زندگی واقعا سخت نیست، اگر همه چیز آب خوردن است، اگر قرار است از اول ما می همه چیز مست و سرخوش روی غلتک بیفتد، آنوقت، آنوقت... ارزش زندگیمان چه می‌شود؟ به چه قرار است به نازیم؟ به سختی‌هایی که نکشیدیم؟ به سنگی که در مقام صبر قرار نیست لعل شود؟ اگر یک دفعه، یک آن و به سادگی همه چیز خالی از معنا شد چه؟ بدون معنا برای چه مغز به قلب دستور می‌دهد که خون را بی خود و بی‌جهت در بدن بچرخاند؟ 

بدون معنا، بدون این چیزی که یا غریزی ست و یا با سوزنی به مغزمان تزریق کرده‌اند، -سختی بیشتر، ارزشمندی بیشتر را می‌گویم- زندگی چه شکلی می‌شود؟ صبح که از خواب بیدار شدیم چطور از طعم تلخ چای و قهوه لذت ببریم؟ یعنی در این تلخی و لحظه غرق شویم که مثلا چه؟ 

 

آیا من نگاهم به زندگی منفی است؟ آیا این غم است که در لحظه‌هایم جاریست؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۱۶
پریسا

هوای تهران. غم نشسته بر دل. نزدیکی بر رفتن. 

تلاش های مداوم برای احساس خوب به بقیه دادن. حس ناکافی بودن. حس ناتوان بودن. نشدن. نشدن. نشدن. 

دل سوختن. دل گرفتگی

بیماری. بیماری. درد سینه. سرفه. لکه بینی. تهوع. اسهال. 

تنهایی. تنهایی. تنهایی. 

تلاش. تلاش. تلاش بی وقفه. 

نقطهی پایان کجاست؟ نتیجه چیست؟ هدف از زندگی چیست؟ چه میشود کرد؟

 سوال. سوال. سوال. سوال بی پایان. 

عشق؟ دل بستگی؟ تا کجا؟

خسته... خسته... خسته...

میشود؟

تمایل به زندگی در حال. در حال... در حال. 

آغشته ی منی. معشوق جان به بهار آغشته ی منی...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۵۸
پریسا

از لای درز پنجره‌ها، از راه تنفس هواکش صدای باد میپیچه توی خونه. صدای باد! باد همیشه نوید هوای خوب، کیفیت تصویری بالا و تازگی رو میده. به چند سال پیش فکر میکنم و اون بادی که اومد توی زندگیم تا بشوره ببره هر آلودگی‌ای که گیر کرده بود تو فضای شخصیم. یاد میم هستم. دستمو ول نمیکرد! میگفت باید باشی و به زور توی منجلاب خودش نگهم میداشت. اما این باد بود که کمک کرد کنده بشم ازش. اومدنش شانسی بود؟ نه! در هارو باز کرده بودم که بیاد. منتظرش بودم. حالا کیفیت زندگیم رو دوست دارم. حالا میدوام توی یه دشت سرسبز و با یه دست تنه‌ی نازک نهالی که کاشتم رو میگیرم و دورش میچرخم. باد هم با موهام بازی میکنه. که قراره باهم زندگی رو به پا کنیم.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۲۷
پریسا

امروز میخوام به زمین و زمان فحش بدم. ازینکه ادما توی مترو نزدیکم میشینن و بلند حرف میزنن حالت تهوع میگیرم. از هر صدای ادمی زادی که زیاده بدم میاد. گنبد تنهایی دورم خیلی ضخیم شده اصلا نمیخوام کسی جایی باشه. ادما دور و برم به زبونای مختلف حرف میزنن و من سردرد میگیرم. و شورع میکنم با فکرای نژاد پرستانه میگم خفه شین با این زبونتون با این ملیتتون. فرقی هم نمیکنه چه زبانی باشه. سرم درد میکنه سرم خیلی درد میکنه و هرچیزی دور و برم تحریکم میکنه 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۴۲
پریسا

"ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی‌زورش"

همه‌جا تاریکه و صدای مرغ شبخوان که نوید صبح رو میده توی اتاق پیچیده، از روی تخت بلند میشم و کورمال کور مال دنبال چیزی میگردم. کجاست؟ توی تخت نیست، تو قفسه‌ی کتاب‌ها ه نیست. حتی توی لپتاپ و تبلت و گوشی هم نیست. چیه؟ چی میتونه باشه که تموم شب بیدارم نگه داشته؟ نمیدونم. دهنم مثل یه ماشین حساب همه‌ی احتمالات رو بررسی میکنه. اگه اینجوری بشه و اونجوری نتیجه میشه فلان که بعد فلان کنم. لابد بعدش فلان جاست. نمیدونم. نه اگه شرط اول اجرا نشه اونجا نیست پس باید یه جور دیگه بشه. نسیم که از کنار پنجره پرده رو نوازش کرده میخوره به صورتم. نه! این شب را خوابی قرار نیست. بی‌خوابی تمام با وجود میل به خواب شدید... چه کار کنم؟ میشه با این نسیم دلنواز لااقل برم؟ همه جا تاریکه... میرم کنار پنجره بیرون رو تماشا میکنم. هوا سرده ماه بالای ساختمون رو به رویی به روشنایی تمام جلوه رو از ستاره ها گرفته... به مرغ شب خوان نگاه میکنم. پرهاشو باد کرده و میخونه. میخوام نوازشش کنم. لبه‌ی پنجره وای میستادم... دستم که به پرش میرسه دیگه پاهام به جایی بند نیست. 

من هم با اون نسیم رفتم، کجام؟ نمیدونم! کجا میرم؟ نمیدونم...فقط همه‌چی خیلی دلچسبه. احتمالا با سحر برگردم....

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۰۰ ، ۱۵:۴۷
پریسا